حرف های من در کُما

در کما نیستم! از بیمارستان مرخص شدم و راهی تیمارستان هستم.. ماجرای آن چهار نفر را می گویم!

حرف های من در کُما

در کما نیستم! از بیمارستان مرخص شدم و راهی تیمارستان هستم.. ماجرای آن چهار نفر را می گویم!

هی . ..... همه خوابیدین؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچ کس جرأت  نوشتن نداره این موقع شب؟

میترسین هذیون بگین...؟

میدونم اینطوری خیلی دیر میاد وبلاگم...

امّا فعلن همینه ... اگه برای خوندن  اومدی که خوش اومدی

وایسا تا کامل بیاد

ولی اگه  میخوای بگی به منم سر بزن

الکی وقتتو هدر نده

...

به قول آزی من آدمای جدید میخوام...

نه...... ؟ اگه امکان نداره  لا اقل یه کم تغییر...

من همین آدما رو دوست دارم  امّا اگه یه ذره تغییر کنن عالی میشه ها....

می نویسیم چون چاره ای جز نوشتن نداریم 

چون نامیرا نیستیم...

                              اکتاویو پاز

 و مینویسم تا نامیرا باشم..

هی پسر اینقد سیگار نکش...

غذا بزن به بدن..

...

 از خاطرم گذر کرد آغاز یک ترانه

 فریاد بی حضوری تا بیکران کرانه

من ترانه....
من شعر ...

و من ترانه میشوم تو عاشقانه میشوی...

و من هنوز بیدارم

نخوابیدم و نخوابیدم

و نخوابیدم تا وقت سحر شد

و خوابم حالا کجاست..؟










 و من بیدارم...!

من.

من...

















 اعتماد به نفس..؟

خودخواهی..؟

غرور؟

هیچ فرقی نمیکنه  مهم اینه که این منم که....









و واقعا ... عشق... در چندمین درجه ی مشکلاتیه که من باید
 
باهاشون مبارزه کنم و باهاشون بسازم... ممکنه باورت نشه...












حرفمو خوردم..!

اینبار واقعا من دارم قصه میگم

من دارم واقعا تلاش میکنم

من دارم قصه ها رو مرور میکنم

و نکات مثبتو به کار میگیرم تا شاید قصه ای نو نوشته شود

و با این وجود هنوز حس میکنم از همه چی نوشتم از همه کس نوشتم
 
الا خودم که اگر منو ببینی فکر میکنی
 
هیچی نمیشه درباره ی من گفت

ساعت 1:10 همچنان شب ...

 

کاغذ گذاشتم دم در خونه مون نشستم تا آقا تشریف بیارن

 

الان فقط صدای سگا و گربه ها میاد...

 

به این فکر میکنم که اگه این سگهای ولگرد بیان طرفم بخوان بهم حمله کنن

 

باید چی کار کنم!

 

برم بالای تیر برق بهتره یا برم بالای در خونمون

 

یا اینکه انقدر بدوم تا سگا خسته بشن ...

 

اصلاً سگهای ولگرد مگه خسته میشن!؟

 

دراه بارون میاد.. باد سردیم میزنه...

چگونه می تونم ساعت 1 نصف شب که رضا فراسمی

 

هم مغازه شو میبنده که بره خونه حسادت نکنم

 

به جوونایی که کثیف ترین کارارو انجام میدن امّا شب با خیال راحت( هر وقت دلشون بخواد)

 

میرن خونه و هیچکس هیچی بهشون نمیگه ...

 

چطوری میتونم گریه نکنم وقتی من با سر و وضع یه آدم حسابی

 

دارم قدم زنان ، یخ می زنم  ... و خونه هایی رو میبینم که اهالیشون

 

با هم نشستن و صدای تلویزین از تو خونه میاد

خدایا کاری بکن که شکستن سکوت برای ما هم فایده داشته باشه

و او بدون شناخت و مثل دوستاش کار بیهوده ای انجام نده..

آهنگ..

آقا ما اینجا یه آهنگ داریم که میگن مال فیلم پدر خوانده ست

عجب آهنگیه آقا.....

ما قبلا هم می گوشیدیم این آهنگو .. اما الانم بازم گوش میدیم به این آهنگ

فک کنم الان دیگه بیشتر میدوشیمش.

فقط میخنده... بد داره منو عذاب میده 

ولی منم نمیتونم کاری بکنم... این موقع شب فقط اون آنه ...

البته خیلی هم خوشم میاد ازش...

آخه پسر یه دختر ۱۸ ساله  که تمام زندگیش اینه که

روزا خودشو درست کنه بره بیرون ...

شبا هم بیاد بشینه... بچته چی میفهمه تو چقد به اورکات یا چقد به سیگار...

و یا به مادر  یا به یه دوست خوب احتیاج داری...!؟

میرم بیرون....

 

تنها مثل بقیه ی روزای مهر ماه امسال  البته خیلی تنها هم نه...

 

با دوچرخه

 

آخی.... چه قدر زندگی کردن تو خونه سخته...وقتی خودت همه چی داری..

تومور ها رو ولش....

چیزی بد تر از تومور یا شایدم بهتر که میتونه یه لحظه بکشه و تمام

یه زخم روی گردن که به خاطرش یه هفته نمیتونم هیجا برم......
ملت بیاین اینجا رو ببینین

تو تو زندگی من مثل هیچی نبودی و نیستی ولی....

وقتی من جوونمرگ شدم میفهمی که من برات چی بودم...!

آقای س الف.م

سارایی.........  کجایی.......

کودکی..........

تو واقعا خیلی خری که فکر میکنی ...

دانشجوی دختر ورودی جدید باهات دوست میشه...

خودش مگه همکلاسی نداره....؟!

بارونی ها....

بارونو دوست داشتی یه روز عزیز هم پرسه ی من

بیا دوباره پا به پام تو کوچه ها قدم بزن......

شاید چون بارون می بارید یه ذره جوابمو داد

 خدا کند همش باران ببارد

 تا این دلم یک روز خوش بدارد