حرف های من در کُما

در کما نیستم! از بیمارستان مرخص شدم و راهی تیمارستان هستم.. ماجرای آن چهار نفر را می گویم!

حرف های من در کُما

در کما نیستم! از بیمارستان مرخص شدم و راهی تیمارستان هستم.. ماجرای آن چهار نفر را می گویم!

یه نفر منو تو این بیداری به یاد محرم انداخت و بیداری های شب..

و به خصوص شب عاشورا که میخونیم.....

شب قتل است یک امشب که حسین مهمان است

مکن ای صبح طلوع

غمش امشب همه از العطش طفلان است

مکن ای صبح طلوع

ندای آشنای من

یک پشه

نیششو در آورده میخواست مونیتورمو نیش بزنه.......

کُشتمش

سلام آقای ش...

 

اجازه هست ما اینجا وایسیم حاجی؟

 

انتخاب واحد کردی؟

 

آره امروز رفتم ...

 

نیما ص: سلام عماد جون سیگار داری؟

 

من: نه...

 

اینا تو جیبشه 4 تا

 

../

 

کمیل ک : نکش اینجا تورو خدا

 

نیما ص : یه پُک بده ما بزنیم..

 

مهدی س: تو سیگار می کِشی؟

 

نمیدونم شاید ...

 

محمد آ : سیگار که می کشی ... تیزی نداری تو جیبت؟

 

/..//

 

سیگار... گاهی اوقات حال خوبی به آدم میده ....

تو زندگیم انقدر عاشق شدم - بودم و هستم -

انقدر اونایی که دوستشون داشتم زود عوض شدن

که دیگه نمی دونم عشق چیه!

هر کسی رو می بینم - پسر یا دختر -

هم احساس میکنم دوستش دارم

هم اینکه ازش بدم میاد

و این اونی نیست که میخوام و یا اینکه دقیقاْ همونیه که میخواستم

نمی دنوم دیگه عشق چیه... و عادت!

هذیان های عادی..

من بیدارم... و فقط صدای فنِ کامپیوتر میاد

من بیدارم و همه ی چراغ ها خاموشن..

من هستم چون با همه دلایل و بدون هیچ یک...

سیگار میدونی چیه؟ سیگار ۵۷ چی ؟

می دونی؟  از مگنا خیلی بهتره

فردا میخوام برم انزلی  با همین ۵۷...

الان دو روزه که اون خانم عوضی ـ مهدیه ـ که باعث درد سر من تو یک سال اخیر شد

رو می بینم با شوهرش /

بابای من میگه انگار آرشم داره اینجور مثل تو ریش میذاره

بابا جون انگار با اون آدم خوبه

آرش.پ همون آدم گندیه که کار نه چندان غلط منو بعد از یک سال اومد

به شما تحویل داد  تازه معلوم هم نیست با چه قدر درستی ..!

تو آزادی..

تو تنهاترین عابر و تنها عابر نبودی

( حتی وقتی که به من نزدیک شدی بازهم تنها نبودی)

امّا هیچ بعید نیست آخرین عابر بوده باشی

عاشقانه های خیالی ( عادتانه ها )

یاد من نبودی امّا من به یاد تو شکستم

....

هم ترانه یاد من باش بی بهانه یاد باش

وقت بیداری مهتاب عاشقانه یاد من باش

۳.۲.۱..

۱. ما بعد از سه شب با هم شام میخوریم

۲. لامپ روشنه و ما شاممون تموم میشه

۳. دست تو سه بار روی کلید لامپ میره امّا لامپ یه بار خاموش میشه

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

ناله ی ناخوش از شاخه جدا ماندن من

در شب آخر پرواز خطر یادت نیست 

تلخی فاصله ها نیز به یادت مانده ست 

نیزه بر بال نشسته ست و سپر یادت نیست  



باز دوباره صُب شد من هنوز بیدارم

کاش میخوابیدم تو خواب می دیدم

صبح شده من بیدارم  . خوابیده بودم امّا .... تورو خواب ندیدم

در خواب همه ی بلاگ اسکای من بیدارم و هنوز مینویسم

من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی

این دیگه یه التماسه من می خوام بیای بمونی

اگر کتاب خوانید...

ستوان داشت به این فکر میکرد که اگر این پیر مرد کُشته شده بود

 

( راستی چند ساله بود؟ ) حالا به جای این پوست و گوشت توی پالتو  یک قو روی صندلی،

 

روبروی من نشسته بود .  گفت : با قو ها راحت تر می شود حرف زد .

 

مرتضی صدای باز شدن دری را شنید . فنجان سفیدی را دید که در یک سینی

 

به طرف ستوان می رود .

 

همینکه سینی روی میز گذاشته شد ستوان اشاره کرد که آنرا جلوی مرتضی بگذارند .

 

فنجان از روی میز بلند شد  و باغ های چای ، اتاق را دور زد .

 

                                                                             
                                                   
از داستان 
استخری پر از کابوس

 

                                                                   بیژن نجدی

 حال و هوای گریه هست و قتی برای گریه نیست

 کارم گذشت از گریه و فرصت برای خنده نیست

 واقعا نیست...


من: این ترانهه هستا داریوش میخونه یادم نیست

 

آخرش میگه که  میتونم برای خوبیت واسه سادگیت بمیرم

 

مثل آخرِ پوست شیره ، اینم مال ایرج جنّتیه؟

 

پیچک: آره اینم مال ایرج جنتیه .

 

گُل بارون زده ی من گل یاس نازنینم

 

میشکنم پژمرده میشم نذار اشکاتو ببینم

 

...

 

/پسرک اومد فنجونای مارو بر داشت به پیچک میگم این یعنی اینکه بریم

 

پسر میگه نه بابا وایسین .....

  ( تُرنج داغ )

در کشویی آلومینیومی رو باز میکنم

 

هنوز خوابم نمیاد  صورتمو آب زدم

 

تو حیاط قدم میزنم

 

درخت گیلاس ، درخت نارنگی، و درخت توت که چتری شده رو یه قست حیاط

 

به لونه ی پرنده ها رسیدم  صدای یه جیر جیرک از دور میاد

 

دوباره همون مسیر و بر میگردم

 

تو تاریکی شب حتی ماهیهای توی حوض هم

 

 از این که پای من از بالای سرشون رد بشه نمیترسن

 

از پله ها بالا میام درو باز میکنم گرما و بوی سیگار.

یکی بود

 

یه وبلاگ دا شت 

 

که توش همیشه از غم مینوشت

 

امّا هیچوقت توی وبلاگش شعر نمینوشت

 

اون فکر میکرد خودش غمگین ترین آدم بین دورو بریاشه

 

و یکی هم بود

 

که یه وبلاگ داشت و توش بیشتر شعر مینوشت

 

امّا همیشه از غم نمی نوشت

 

و حـتی کمترین شعرهای شادی که بلد بود و لحظاتی با اونا داشت

 

برای دیگران می نوشت

 

و با وجود  غمهای  بزرگش هیچ وقت نخواست بگه که غمگینه

 

/../

 

بعد از مدّتی  اونی که تو وبلاگش شعر نمینوشت

 

شروع کرد به نوشتن یه وبلاگ جدید

 

و چون فکر میکرد غمگین ترین آدمه

 

و برای اینکه بگه که: آره من غمگینم

 

مردم بدونین من غمگینم

 

هی رفت تو اون وبلاگش شعر نوشت

 

و فقط شعرای غمناک نوشت

 

امّا.............................

 

.................................

 

............ نبود.

و تو تنهایی ماه، و من اینجا آبی شب

 

هیچ شده در شب آبی شده باشی و شب هم با تو؟

یک بطری آبِ پاک ، بیسکویت ساقه طلایی

 

کتاب ، ترانه ،خودنویس، وصیت نامه...

 

"دلواپسِ  کَهَرم " ، دیوان غزلیات حافظ شیراز

 

، ترانه های ماندگار...  و البته خود ِ من..

 

اینجا هستیم و اتاق چه پربار روزگار میگذراند

اگر کسی احتیاج به نظر نداره لزومی به زحمت اضافی نیست که

میتونه قسمت نظراتو حذف کنه

و تو همیشه از خواندن میگویی و دیگرانند که نمیدانند این خواندن ها

 

در کجای باور توست و نمی دانند که زندگی میکنی با این ها (و من هم.)

 

تو واقعاً زیبایی... با موسیقی

 

بعد از من و تو عاشقی شاید به قصه ها بره

 

شاید با مرگ من و تو، عاشقی( و شاید زندگی) از دنیا بره

سلام بابا...

 

بالاخره امروز تو مهمون سارا بودی یا سارا مهمون تو بود

 

( شاید سارا و البته من )

 

_ اصلاً قرار نبود کسی مهمون کسی باشه_

 

و من با انگشتهایم به لبه ی صندلی می زنم ...

 

و تو همچنان-پدر عزیزم!-  حرف میزنی

 

و من بازهم به لبه ی صندلی

 

و تو حرف میزنی، و تو ادامه میدهی و ربط می دهی به بی ربط ها

 

و من گوش میکنم که چگونه چنین مسأله ی کوچکی که سارا

 

کمی پول به من داد( تازه اونم به این خاطر که من کتاب خریده بودم)

 

تبدیل به یک مشکل اساسی می شود

 

و من همچنان ساکتم و به لبه ی صندلی می کوبم...