حرف های من در کُما

در کما نیستم! از بیمارستان مرخص شدم و راهی تیمارستان هستم.. ماجرای آن چهار نفر را می گویم!

حرف های من در کُما

در کما نیستم! از بیمارستان مرخص شدم و راهی تیمارستان هستم.. ماجرای آن چهار نفر را می گویم!

آهای مردمِ جدید

بیاین .......منو پیدا کنین... دیگه......

 

شب : 

 

روغن... سیگار....

 

صبح :

 

هیچی

 

ظهر: حلوا شکری...  آب سرد

 

یکی صدامو بهم برگردونه!

ای خدای بی صدا !

 

هیچ میدانی که من تورا هم ترانه خواهم کرد و براست آهنگی خواهم نوشت.؟

پسر بدی نبود امّا من که میدونستم بچه ی تخسیه

امّا چی میتونستم بگم...؟

 

بخصوص وقتی تو یه روز اومدی و جواب هیچ کسو ندادی و گفتی

فقط خودم و ارسی جون..!

 

حالا دیدی باهات چی کار کرد..؟

ای.......   بارون بسه دیگه   تو که مارا نمودی.......!

و ما اینجا هفته ای ۶ روز بارون داریم...

و ای دانشگاه  و ای نشریه ...

تورو چی کار کنم..!؟

کسی هست از طرف من برای او یک سیب سبز ببرد..؟

 

و بگوید از طرف ... تقدیم با عشق

و شعر سیب در دست تو افسانه ی خوش آهنگ را برای او بخواند

خودنویس

همه ی اینا یه طرف.......

این خود نویسه باعث میشه که من دوباره بلاگ اسکای رو دوست داشته باشم

این نشانه ی فرهنگی بودنه.؟؟( نشانه ی خوبیه ها..)

بانوی موسیقی و گل

برای  دیدن تو زندگیمو سر میکنم

هر چی دلت میخواد بگو حرفتو باور می کنم

سنگ صبور تو منم پر از وفا و سادگی

بگو که حرف دلتو به من نگی به کی بگی..

 

خدایی بهتر از من با کی میتونی حرف بزنی...

بانوی موسیقی و گُل.

گویی ما بر گشته ایم

چقد اینو گفتم تا الان.!

و چقد خوبه که لا اقل خانما اسم دوستاشونو که ما میدونستیم بگن

 

که ما هم دیگه تو رودر بایستی نباشیم...

سلام عزیزم... من هنوز دارم مینویسم پس چرا نمیاد تو لیست؟

هیچ معلوم هست اینجا چه خبره...؟

وقتی نوشتن را شروع میکنم ..

کلمه ها خود به خود می آیند

و انگار خداست که در من میگوید و من مینویسم

و شعری تازه..!

شکّیات

حالا تو خودتو بکش بگرد دنبال احکام شکّیات نماز 

من که عمراْ حال کنم دوباره نماز بخونم !

و خدا حافظی و شاید سلام...

چقد خوب مینویسه...

و من باز هم در حسرت دیدار دوباره ی سبزترین الهه ی آبی...

آخه ...

تو میری بیرون نسکافه رو میخوری  !

بعد میای خونه شکلات کاکائویی هم میخوری بعد انتظار داری

ساعت ۲ شب هم بخوابی..؟؟؟؟؟؟؟؟!

واقعاْ که..!

نوشتن..!

... نمی دونم چی میخوام بنویسم

دقیقاْ ...

الان یادم رفته  یعنی خیلین و من نمیدونم کدومو بنویسم

فقط خواستم نوشته باشم  که من  بدون نوشتن نیستم!

حالا من هستم و تن رفته به باد

واسه من شعر و سخن رفته به باد

منم و وحشت تردید یه عشق

به گمونم دل من رفته به باد...

...نه...

عشق؟ آره


سارا

روی یک تاقچه ی سنگی

میون دو قاب رنگی

بودن من و تو باهم داره تصویر قشنگی

....

چه عکس هایی . چه روزهایی ...

و چه عکسی من امروز از تو دیدم

و کاشکی تو  لا اقل در ذهن من برای همیشه  همان سارای دوست داشتنی

باقی میموندی...!

من به آزاده هیچی نمیگم...؟

من به آنی هم هیچی نمیگم...

اینا همه به خاطر ترس از تنهاییه

هر چند که میدونم اونا خودشون تنها نیستن و بدون منم  فرقی نمیکنه واسشون

امّامن که تنها هستم بدون اونا...

توهمی نیست..

شب را میگذرانم .. با....

شبی را در رختخواب می گذرانم

حتی بدون کمی توهّم خواب

افطار با...

افطار با سیگار ...

افطار با غربت...

....

غذا چیه آخه ..!

تو حالت خوبه...؟

نمی دونم  نمی دونم  نمی دونم چی بگم...؟

من یه حلقه میخرم  و داخل اون انگشتی قرار میدم که...

تا یادم باشه  خودمو دوست داشته باشم...

و اینکه دیگران بی هوا بهم نزدیک نشن... 
 

آره؟

خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست؟

چرا؟........؟
هان؟

نمی دونم چی بگم....  وقتی همین دو ماه پیشو به یاد میارم...

و می بینم که با یه برخورد و یه اتفاق کوچیک همه چی تغییر میکنه

و تموم میشه...

باشه بد نمیارم .... بدی های گذشته رو نمیگم....

امیدوارم بد خودش نیاد...!